زندگینامه دث وینگ (اژدهای کاتاکلیسم) Deathwing Cataclysm
او اسير شده بود... اسير....اسير...!
تاريكي زِندان ،ا طرافش را فرا گرفته بود. او نمي توانست نفس بكشد.او نمي توانست حركت كند...
چطور چنين چيزي اتفاق افتاده بود؟ چطور امكان داشت چنين موجودات كوچكي موفق شوند او را به دام بياندازند؟ كرم هاي بي مقدار اژدهايي را به بند كشند؟!اين محال بود!
اما اتفاق افتاده بود...
او مي خواست نعره بكشد، اما نمي توانست، چون به هر حال در اينجا صدايي وجود نداشت. سكوت او را ديوانه مي كرد. لازم بود كه آزاد باشد.بايد راهي براي فرار مي يافت...
نوري سبز رنگ و كور كننده او را فرا گرفت ا.و جيغي كشيد و با دردي كشنده از زندانش به فراسو پرتاب شد.
اما آن جيغ به نعره اي قدرتمند آميخته با خش منا ب تبديل شد ا.و بال هاي با شكوه و لرزانش را گشود و هيكل عظيمش را در مكان جديدي كه به آن وارد شده بود بالا كشيد. برآمدگي هايي نوك تيزوت قريباَ كريستالي، بر سر و ستون فقراتش شكوفه زد ا.ي ن برآمدگي هاي نوك تيزي تاجي پر ابهت بر سر فرمانروا و سالار جنگ بوجود آورد د.ن دان هايي به سفيدي مرواريد و سفيدتر از سفيدي چشم، درحفرة غار مانندي كه آرواره هايش را در بالا و پايين مي ساخت بوجود آمدند.
آنگاه نگاه مصيبت بارش بر كرم هايي افتاد كه جرأت كرده بودند و عظمت او را از او گرفته بودند .و قتي او پرتوهايي ازخشم راستينش را به سمت آنها فرستاد شعله هايي رقيق و لطيف آنها را فرا گرفت.
شما كرم ها! شما جانورهاي موذي و حقير!چطور جرأت كرديد " زيراكي و" را مانند حيواني دست آموز در قفس بياندازيد. زيراكيو باز هم نعره كشيد و هيبت رقيقش باز هم شفاف تر شد. او بر گروهي از اسير كنندگانش دقيق شد آ.ن ها موجودات كوچك و زشت و متحركي بودند كه گويي له و دوباره قالب ريخته شده بودند.
بعضي از نقاط بدنشان را فلس و بعضي نقاط بدنشان را خز پوشانده بود.دهان هاي كوچك و شرارتبارشان پر از دندان هاي كوچك و تيز بود و زره و كلاهخود به تن داشتند. آنها چشماني به قرمزي مواد مذاب داشتند و با وجود خشمي آشكار كه بر آنها گرفته بود ترسي در آنها ديده نمي شد.
براي زيراكيو مشخص بود كه آنها چيزي از اژدهايان دوزخي نمي دانند.
«!... شما كرم ها! شما جانورهاي موذي و حقير »: دوباره نعره زد بدنش به يكباره با نورهاي رنگارنگي كه از درونش منتشر مي شد به لرزه درآمد. او چنگال هايش را براي گرفتن به سمت آنها دراز كرد ن.ا گهان نوري از پنجه اش به سمت آن موجودات شليك شد.
شليك اولش به طرزعجيبي خطا رفت و در لحظة آخر وقبل از رسيدن به آن موجودات برگشت و منحرف شد .د ر همين لحظه اژدهاي دوزخي نيرويي جادويي را در هر يك از سرپنجه هايش جمع كرد و اين نيرو با نوري جادويي شروع به درخشيدن كرد.
به هر حال اين بار حملة او با شعله هاي نوراني تمام اطراف شكنجه كنندگانش را فرا گرفت. انفجاري از سنگ و لجن همه جا را فرا گرفت ب.د ن هاي اِين موجودات همچون كيسه هايي كه بادشان خالي شود صدا مي كردند و با جلوه اي ديدني در هوا به پرواز در مي آمدند.
«! كرم ها ي كوچك احمق! زيراكيو همة شما را در پنجه هايش له خواهد كرد » او نيروي بيشتري را از درونش احضار كرد.نوري به رن گلاجوردي تيره اطراف سينه اش را فرا گرفت و صداي ترق و ترق نور شديدتر شد.
اما ناگهان از جايي در كنارش رشته اي بلند و نوراني و نقره اي رنگ پنجة چپش را در خود پيچيد و به شكلي دردناك محكم شد.
زيراكيو وحشت زده حملة خودش را فراموش كرد ا.ژ دهاي جهنمي موجودي از انرژي خالص بود و رشتة نقره اي رنگ بايد در اطراف او محو مي شد، اما اينگونه نبود.او سعي كرد آنرا به دندان بگيرد، اما فقط لرزشي نامعقول آرواره اش را فرا گرفت .د ست چپ او به يكباره از هر نيرويي تهي شد.و همزمان همين اتفاق براي دست ديگرش نيز روي داد .ز يراكيو شروع به تقلا كرد تا خود را رها كند، اما رشتة جادويي بسيار قدرتمند بود.
بدن اژدهاي جهنمي منبسط شده بود و هالة آبي رنگي كه او را فرا گرفته بودت قريبا به رنگ سياه درآمده بود .و جودش آنقدر كمرنگ و شفاف شده بود كه گويي در عدم محو خواهد شد. رشتة نقره اي رنگ شلعه ور شد.
زيراكيو نعره اي كشيد و طوري به كف غار كوبيده شد كه گويي وجودش از گوشت و پوست واقعي است. صخره هاي كف غار شروع به ترك خوردن كرد و شكافي عميق بوجود آمد كه موجوداتي را كه در دوسويش قرار داشتند را به سوي نابودي شان كشاند.
ساير موجودات بي اعتنا به سرنوشت همراهان دِر حال مرگشان رشتة نقره اي رنگ بيشتري به سمت او فرستادند پ.ن ج نفر از آنها رشته هايي از انرژي را مانند نوارهايي عظيم به سمت ديگر او پرتاب كردند، و زيراكيو را از دو سو با سنگ هاي درخشاني به زمين ميخكوب كردند.
«!... زيراكيو را آزاد كنيد... مرا آزاد كنيد »: او در حالي كه از درد به خود مي پيچيد فرياد زد رشته هاي بيشتري او را به زمين چسباند و تمام نيروهاي او را در خود محصور كرد. تمام اطرافش را موجودات فلس داري فرا گرفته بود كه هر لحظه رشته اي بر رشتة ديگر مي افزودند به گونه اي كه رشته ها تمام بدن او فرا گرفتندو او همزمان از درون مي سوخت ومنجمد مي شد، مي سوخت و منجمد مي شد...
زيراكيو از درد و خشم نعره مي زد، اما اين نعره ها چيزي از عذاب او كم نمي كرد. اسير كنن دگان او كه آشكارا اطمينان چنداني به رشته هاي نقره اي رنگ خود نداشتند هر لحظه به تعداد آنها مي افزودند وت قريبا تا گلوي او را بوسيلة سنگ هاي كوچك جادويي به زمين ميخكوب كرده بودند، كه درد او را بيشتر مي كرد. زيراكيو آخرين گوي انرژي خود را رها كرد و انرژي سياه اطراف يكي از اسيركنندگانش را فرا گرفت و او با وحشتي فزاينده شروع به جيغ كشيدن كرد. نيروي جادويي اژدهاي دوزخي بدن گوشتالود اسير كننده اش را ابتدا پوشاند و سپس آنرا تبديل به كريستالي آبنوسي كرد.